فشاری توی قلبم حس میکنم و بغضی توی گلوم ، یک گرفتگی شدید و طعم تلخ غصه !!
چرا هیچ چیز آنطور که میخواهم پیش نمیرود ؟؟؟
درست وقتی که در اوج خوشحالی ام ، ناراحتی نصیبم میشود . بدجوری بهم ریخته ام کاش میشد کمی احساساتم را کنترل کنم . افکار پریشان ، احساسات ضد و نقیض !!!!!
خودم هم حیرانم . چه موقع میخواهم یاد بگیرم که همه چیز را نباید به همه کس گفت !!!!
شاید به خاطر این است که زیاد فکر میکنم ، زیاد توقع دارم و زیاد اطمینان میکنم.
وقتی که تو هستی انگار همه چیز هست ، وقتی که تو را دارم انگار که همه خوشبختی های عالم را دارم . لحظه ای اگر نباشی غم عالم بر دلم سرازیر میشود، آنقدر غم در وجودم تلمبار میشود که احساس میکنم هر لحظه ممکن است بند بند وجودم از هم جدا شوند. میدانم که میخواهمت ، از اعماق قلبم از همان جایی که همیشه ورود به آن ممنوع بود !! آره واقعا ممنوع بود.
کِی درش گشوده شد ؟؟؟نمیدانم! با کدام کلید قفلش باز شد؟؟ نمیدانم!!. نمیدانم چرا و از چه موقع تو را خواستم!!!
.آهسته به درون قلبم خزیدی ، آرام آرام قلب یخزده مرا گرم کردی .گرمایش در تمام وجودم پخش شد ، آنچنان در وجودم رخنه کردی که جزئی از من شدی ، اصلاً خودِ من شدی . چقدر این یکی شدن روحمون را دوست داشتم ، چقدر این در آمیختن را میخواستم و .چقدر منتظرش بودم ، چقدر منتظرت بودم . هنوز هم منتظرم ، منتظر نگاهت ، لبخندت ، آمدنت ، ماندنت ، بودنت و داشتنت .